الجمعة، 15 مايو 2009

میوه ی شادمانی در دهان وقت

شعر: مریم حیدری

مقدمه وترجمه ی شعرها: حمزه کوتی

مریم حیدری از شاعران اهوازی است . او به دو زبان عربی وفارسی شعر می نویسد.

مترجم است.و کارهای خوبی را به فارسی ترجمه کرده.

او متولد 1363 در اهواز است . و دانش آموخته زبان و ادبیات عرب مقطع کارشناسی ارشد.

او در شعرهایش زنی را به تصویر می کشاند که از نهایت جنگی تاریخی باز می آید .از پایان سنت. از آنجا که قبیله گرایی و دوره ی تاریخ مذکر به پایان رسیده .و شاعر از مرد و نه خشمگین است ونه گذشته را به یاد می آورد .انگار می خواهد ازعدم آغاز کند. بدون هیچ گونه پشتوانه ای . از آن زمان که اشیاء و عناصر نامی نداشتند. و نفرت و سلطه و جنگ ، رنگ و شکل نگرفته اند. او از آنچه مشغولش می کند سخن به میان می آورد. از ارتباطش با کوچکترین و بزرگترین عناصر پیرامون .باعناصری که با فطرت اش ارتباط دارند.

موسقی شعرش آرام و نوازنده است . اگر چند از بحور عروضی رایج درشعرعرب استفاده می کند. اما ساختار شعر و کوتاهی و بلندی سطرها (شعر تفعیله) بر آرامی این موسقی افزوده است.و بیشتر از بحوری بهره می برد که کمتر طرب انگیز هستند. قافیه در شعر او کمتر است. و یا اصلاً نیست . شاعر سعی می کند خود را از قیود قافیه برهاند.

قافیه سد راهی برای رسیدن به آن "معنا" ست. او بی آنکه از رهایی زن از قیود تاریخی بگوید.توانسته که جسم قصیده(شعر)را از زنجیرهای سنت آزاد سازد .در اینجا جسم قصیده-و قصیده در زبان عربی مونث است- که جسمی زنانه است ، به پرواز در می آید. و این جا ست که شادمانی سرچشمه می گیرد. هم در حین خواندن متن و هم در حین به تماشا بردن تجلی های مادینه سان ِ هستی که در هئیت عناصری دم دست و ساده ظهور پیدا می کنند.

از جمله عناصر مادینه گون در شعرهایش این هاست: آینه، شاخه ها، انگشتان، انجیر، کره زمین، چشمه، اتاق، میوه، اشک ها، مرغکان دریا، رازهای نهان، سروده، درختچه، خنده،گوهرروان، بوسه،… که اینها نشان از دقت نظر شاعردر اشیاء و تأمل در ذات خویشتن است....

شعر: مریم حیدری

مقدمه وترجمه ی شعرها: حمزه کوتی

مریم حیدری از شاعران اهوازی است . او به دو زبان عربی وفارسی شعر می نویسد.

مترجم است.و کارهای خوبی را به فارسی ترجمه کرده.

او متولد 1363 در اهواز است . و دانش آموخته زبان و ادبیات عرب مقطع کارشناسی ارشد.

او در شعرهایش زنی را به تصویر می کشاند که از نهایت جنگی تاریخی باز می آید .از پایان سنت. از آنجا که قبیله گرایی و دوره ی تاریخ مذکر به پایان رسیده .و شاعر از مرد و نه خشمگین است ونه گذشته را به یاد می آورد .انگار می خواهد ازعدم آغاز کند. بدون هیچ گونه پشتوانه ای . از آن زمان که اشیاء و عناصر نامی نداشتند. و نفرت و سلطه و جنگ ، رنگ و شکل نگرفته اند. او از آنچه مشغولش می کند سخن به میان می آورد. از ارتباطش با کوچکترین و بزرگترین عناصر پیرامون .باعناصری که با فطرت اش ارتباط دارند.

موسقی شعرش آرام و نوازنده است . اگر چند از بحور عروضی رایج درشعرعرب استفاده می کند. اما ساختار شعر و کوتاهی و بلندی سطرها (شعر تفعیله) بر آرامی این موسقی افزوده است.و بیشتر از بحوری بهره می برد که کمتر طرب انگیز هستند. قافیه در شعر او کمتر است. و یا اصلاً نیست . شاعر سعی می کند خود را از قیود قافیه برهاند.

قافیه سد راهی برای رسیدن به آن "معنا" ست. او بی آنکه از رهایی زن از قیود تاریخی بگوید.توانسته که جسم قصیده(شعر)را از زنجیرهای سنت آزاد سازد .در اینجا جسم قصیده-و قصیده در زبان عربی مونث است- که جسمی زنانه است ، به پرواز در می آید. و این جا ست که شادمانی سرچشمه می گیرد. هم در حین خواندن متن و هم در حین به تماشا بردن تجلی های مادینه سان ِ هستی که در هئیت عناصری دم دست و ساده ظهور پیدا می کنند.

از جمله عناصر مادینه گون در شعرهایش این هاست: آینه، شاخه ها، انگشتان، انجیر، کره زمین، چشمه، اتاق، میوه، اشک ها، مرغکان دریا، رازهای نهان، سروده، درختچه، خنده،گوهرروان، بوسه،… که اینها نشان از دقت نظر شاعردر اشیاء و تأمل در ذات خویشتن است.

خوشبینی وجه متمایز اندیشه های این شاعر است. در کارهای بسیاری که از او خواندم. این خوشبینی تکرار می شود.شادمانی حضوری فرح بخش و طرب انگیز دارد. امیدواری بن مایه شعرهای اوست. آنانکه دیر زمانی زیبا بودند و شاعر در آنان به اشتیاق نظر کرده باز می آیند و دستانش را برای لحظه ای میان خود قسمت می کنند تا آرامش یابند . حتی وقتی از مرگ سخن می گوید.نگاهش توأم با امیدواری است .در شعر "اگر جان از هم وا دهد" می گوید که مرگ آغاز چیزی دیگر است. اگر راست باشد پس چه خوش است. مرگ احیا گر است. و به گفته ی عبدالوهاب البیاتی مرگ به زندگی فرصت نفس کشیدن می دهد. و وجود سفیدی در این شعر نمادی از وضوح و پاکی جان و مادینگی ناب هستی است.

به شعرهایش بعدی صوفیانه نمی دهم. اما جو و فضا ، حالتی صوفیانه دارد. و اگر ابهامی وجود دارد. از طرف شاعر نیست. و نه حتی از پیچیدگی متن .چرا که در جهان هیچ چیز مبهم و پیچیده ای وجود دارد. بلکه همه چیز ساده است و در شفافیت خود به سر می برد. این پیچیدگی تنها در نگاه است. در نوع دید و بینش ما.

________________________________________

سطرهایی پیرامون نزدیک شدن

چرا که ما دو تن بی ابر پیدا آمدیم

در بیابان هایی که یاد آورد ِ گم شدن اند.

می اندیشم اگر چیز نمناکی شوم

تا دهان تو را در نیمروز مرطوب کنم

آن وقت است که آب را حس می کنیم.

آنچه از اندوه تو را از خود جدا می کند

می آید

با تب و تاب می رود در مغاک دل

یا که درتنگنایی ش سخت به در می شود

تا حس نزدیک شدن به من دهد

جان مرا با تو شریک کند

که من دوستدار اندوه شده ام.

به پیش آی!

که من کودکی را ترک گفتم

کوشیدم که بیشتر بزرگ شوم

مگر که دیرینه گی در من همسان تو گردد

مگر که همسان تو گردم.

آیا در تو هست چیزی که بکوشد

به گونه ای تبدیل شود

تا احساس نزدیک شدن به من باشد؟

________________________________________

آرزوی دور

دریا می شود آرامش تو

که جویباران همه در تو محو می گردند

که جویبارانی که کوشیدند سروده ای باشند و شعری.

و ای کاش شب تو را بخواند

و بناگزیر بیدار می ماند شب

تا تو را بخواند

که شب نیست مگر سکون.

آرامشت چودریایی ست

که آهسته آهسته تا کرانه ی صبح روان می شود.

چون دریا روان است و راز گونه چیزی می گوید

و روانه می شود.

و ای کاش سپیده دم تو را بشنود

و بناگزیر خاموش می شودسپیده دم

تا تورا بشنود

که سپیده دم نیست مگر جنون.

و تو یکسره آرامشی

وینک دریا روان است

و شب شعری نمی خواند

و سپیده دم رازی نمی شنود

و سر به سر آرامش می شوی

آرامشی چون دریا

و دریا خود تو هستی

که می روی و می روی

و جان نیست مگر تشنگی.

و ای کاش جان تو را بنوشد

و بناگزیر دریایی می شود جان

تا تورابنوشد

و تو همه ی دریا ها شدی

و همه ی آب ها.

نه شب شعری می خواند

نه صبح رازی می شنود

ونه جان آبی می نوشد

آه

که جان نیست مگر تشنگی.

________________________________________

اگر جان از هم وادهد

تنهایم… بادی نیست که پر این جان را به سویش ببرد

نه آینه ای که از قلب من قلبی دو بسازد.

خواب گفت:" دور دست..آنجا که من یار

جنگل و آبیا و موسقی می شوم

چشمه ساری هست

که هر کس قصر من کند از آن می نوشد."

و تاریکی این اتاق را نادیده گرفت.گم شد

و شاخه ی خواب به زمین شب نزدیک نشد.

گاه از یاد می برد گوهر روانم

که او را چشمه ساری هست که اگر به سویش روانه شود

ارواح آبی از آن بیرون می زنند.

از یاد می بردگاه آنچه را که به تمامی گفته شد

و انجیر می چشد.

زمین… کره ی زمین گاه از آن چیزی می چکد

که گوهر را خوش است.

گاه از لبانش می چکد

و گوهر ، شبانگان برای رازی غمین می شود

که به صبحگاهان برای رازی می گردد و در شامگاهان.

رازی که نه دری دارد نه پنجره ای

تا در دیوار زرد گونش گشوده شود.

اما روان با گوهر خویش سیب این راز را می خورد

و او را صبحگاهان خوش است

که دانه هایی از تاکستان اندوه میل کند

و مست شود.

در زمین چیزی هست

که نه اندوه بدان می ماند نه شادی نه اندیشه.

و خرد گیج می شود.می چرخد و می چرخد. و ساکت می شود

اما شاد است.

گاه کره ی زمین در آن چیزی هست

که دقایقی پیش از این صبح آغاز شد

همین اکنون دانه های سفیدی را در آفاق پراکنده کرد.

می گویند مرگ آغاز چیزی دیگر است .

اگر راست باشد پس چه خوش است .

مرا شادی و دهشت از خود می ربایند

هنگامی که به خفتن بر مخمل سفیدش می اندیشم.

آنجا که نه صدا هست نه چیزی مگر سفیدش.

او نزدیک می شود به من

و لبان خود می نهد بر رگ های گردن

و رنگ جان را می بینم و دستش می سایم.

این صبحی دیگر است

و آن کبوتر اوست .که نور در چشم هاش

اوج گرفت و به پرواز در آمد.

این رگ در او می خزد صبح

می گوید اکنون جان بوی مرا دارد

و درختان ریشه های من اند در باد.

این سرزمینی است که او را نیست

مگر تاریک روشنای کاشته شده بردستانش.

و میوه ای نیست مگر دانه خرمای

چیزی چون اندوه و سرخوشی

که خوشایند است همچون

آغاز چیزی دیگر در دهان وقت.

http://saayeh.mihanblog.com/post/289

هناك تعليق واحد:

  1. جميل ما تكتبين من قصايد يا سيدة مريم حيدري وتسلم الايادي ويسلم عوفي على ما خلف نشامه .الف تحيه العوفي من بلد الورود هولندا ابعثها ,
    غربه وحيده الروح وامعسعس اليل
    واذكر محاري الدار ودموعي اتسيل.
    ويه الميسه الشوق يا خذني الكم
    للابد روحي اهناك مسجونه يمكم-
    معاء تحياتي الى الاخت مريم وربنا يكثر
    امثالك =رحيم صقر الاحوازي هولندا

    ردحذف